شرحی کوتاه ومختصراززندگانی حضرت ابوعبدالله جعفربن محمدعليه السلام
شرحی کوتاه ومختصر از زندگانی حضرت ابو عبدالله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام
امـام صـادق عـليـه السـلام در سـال 83 مـتـولد شـد و در مـاه شوال سال 148 در گذشت و 65 سال داشت و در قبرستان بقيع كه پدرش و جدش و حسن بـن عـلى عـليـهـم السـلام مدفون بودند. بخاك سپرده شد، مادرش ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر است و مادر ام فروه اسماء دختر عبدالرحمن بن ابى بكر است .
امـام صادق عليه السلام فرمود: سعيد بن مسيب و قاسم بن محمد بن ابى بكر و ابو خالد كـابلى از موثقين اصحاب على بن الحسين عليهماالسلام بودند، و مادر من (دختر همين قاسم ) با ايمان و تقوى و نيكوكار بود و خدا هم نيكوكاران را دوست دارد.
مـادرم گـفـت كـه پـدرم بـاو فـرمـود: اى ام فـروه ! مـن در هـر شـبانه روز هزار بار براى گـنـهـكـاران از شيعيانم خدا را مى خواهم (و آمرزش مى خواهم ) زيرا ما با دانائى بثواب و پـاداش بـر مـصـيباتى كه بما وارد مى شود صبر مى كنيم ولى آنها بر آنچه نمى دانند صبر مى كنند.
(شرح :يـعـنـى مـا مـى دانـيم و يقين داريم كه بلاها و مصيباتى كه بر ما وارد مى شود در برابر چشم خداست و او از همه آنها آگاه و مطلع است و دقيقا بحساب آنها رسيدگى مى كند و انتقام مـا را مـى گـيـرد و پـاداش بـزرگ مـا را عنايت مى كند، از اين رو سيدالشهدا حسين بن على عـليـه السـلام چـون در روز عـاشورا كودك شير خوارش را هدف تير ساختند، فرمود: هون مـانـزل بـى انـه بـعـين الله يعنى هر مصيبتى كه بر من مى رسد، چون خدا آن را مى بيند، تـحـمـلش بـرايـم سـبك و آسان است ، ولى شيعيان و دوستان ما كه اين بصيرت و دانش را نـدارنـد، صـبـر كـردن آنـهـا بـر شـدائد و بـلاهـا سـخـت و دشـوار اسـت ، چـنانكه حجامت و عـمـل جـراحـى بـراى مـرد عـاقـل و فـهـمـيـده آسـانـتـر و گـواراتـر اسـت تـا بـراى كـودك غافل و نادان .
از ايـن رو مـمـكـن اسـت شـيـعـيـان گاهى در مصيبات جزع و بيتابى كنند و سختى بر خلاف رضاى خدا گويند، و گناهى بر آنها نوشته شود، لذا امام باقر عليه السلام براى آنها از خـدا آمـرزش مـى طلبد و يا آمرزش آنحضرت تنها از نظر احترام بآنهاست ، بجهت مقام و درجـه اى كـه در ايـن شكيبائى نزد خدا پيدا مى كنند. و نظير اين مضمون روايت 1706 اين كتابست كه در جلد سوم در باب صبر انشاءالله تعالى بيان مى شود.)
اصول كافى جلد 2 صفحه 377 روايت 1
مفضل بن عمر گويد: ابو جعفر منصور (خليفه عباسى ) بحسن بن زيد كه از طرف او والى مكه و مدينه بود، پيغام داد كه : خانه جعفر بن محمد را بسوزان ، او بخانه امام آتش افكند و بـدر خـانه و راه رو سرايت كرد، امام صادق عليه السلام بيرون آمد و در ميان آتش گام بـرداشـتـه راه مـى رفـت و مـى فـرمـود: مـنـم پـسـر اءعـراق الثـرى مـنـم پـسـر ابـراهـيـم خليل اللّه (كه آتش نمرود بر او سرد و سلامت گشت ).
(شرح :اءعـراق الثـرى بـمـعـنـى ريـشـه هـاى در زمـيـن اسـت و آن لقـب اسـمـاعـيـل پـيـغـمـبـر اسـت و شـايـد جـهـتـش ايـن اسـت كـه اولاد اسماعيل مانند رگ و ريشه در اطراف زمين پراكنده شدند و افتخار امام صادق عليه السلام باو از اين نظر است كه او فرزند شريف و گرامى جناب ابراهيم است .)
اصول كافى جلد 2 صفحه 378 روايت 2
رفـيـد غـلام يـزيـدبن عمروبن هبيره گويد: ابن هبيره بر من غضب كرد و قسم خورد كه مرا بـكـشـد مـن از او گـريـختم و بامام صادق عليه السلام پناهنده شدم و گزارش خود را به حـضرت بيان كردم ، امام به من فرمود: برو او را از جانب من سلام برسان و به او بگو: مـن غـلامـت رفيد را پناه دادم ، با خشم خود به او آسيبى مرسان ، به حضرت عرض كردم : قربانت گردم او اهل شامست و عقيده پليد دارد، فرمود: چنانكه بتو مى گويم نزدش برو، مـن راه را در پـيـش گـرفتم : چون به بيابانى رسيدم ، مرد عربى به من رو آورد و گفت كـجـا مـى روى ؟ من چهره مردى كه كشته شود در تو مى بينم ، آنگاه گفت : دستت را بيرون كـن ، چـون بـيـرون كـردم ، گـفـت : دسـت مردى است كه كشته مى شود، سپس گفت : پايت را نشان ده ، چون نشان دادم ، گفت پاى مردى است كه كشته مى شود، باز گفت : تنت را ببينم ، چـون تـنـم را ديد، گفت : تن مردى است كه كشته شود آنگاه گفت : زبانت را بيرون كن ، چـون بـيرون آوردم ، گفت : برو كه باكى بر تو نيست ، زيرا در زبان تو پيغامى است كه اگر آن را بكوههاى استوار رسانى ، مطيع تو شوند.
پـس بـيـامدم تا در خانه ابن هبيره رسيدم ، اجازه خواستم ، چون وارد شدم : گفت : خيانتكار بـا پـاى خود نزد تو آمد. غلام ! زود سفره چرمى و شمشير را بياور، و دستور داد شانه و سر مرا بستند و جلاد بالاى سرم ايستاد تا گردنم بزند.
من گفتم : اى امير! تو كه با جبر و زور، بر من دست نيافتى ، بلكه با پاى خود پيش تو آمـدم ، مـن پـيـغـامى دارم كه مى خواهم بتو باز گويم ، سپس خود دانى ، گفت بگو: گفتم مـجـلس را خـلوت كـن ، او بـحـاضـرين دستور داد بيرون رفتند، گفتم : جعفر بن محمد بتو سلام مى رساند و مى گويد: من غلامت رفيد را پناه دادم ، با خشم خود به او آسيبى مرسان ، گـفـت : تـرا بخدا جعفر بن محمد بتو چنين گفت و به من سلام رسانيد؟!! من برايش قسم خوردم ، او تا سه بار سخنش را تكرار كرد.
سـپـس شانه هاى مرا باز كرد و گفت ، من باين قناعت نمى كنم و از تو خرسند نمى شوم ، جـز اينكه همان كار كه با تو كردم با من بكنى ، گفتم : دست من باين كار دراز نمى شود و بـخـود اجـازه نمى دهم ، گفت : بخدا كه من جز بآن قانع نشوم ، پس من هم چنانكه بسرم آورد، بسرش آوردم ، و بازش كردم ، او مهر خود را به من داد و گفت : تو اختياردار كارهاى من هستى ، هر گونه خواهى رفتار كن .
اصول كافى جلد 2 صفحه 379 روايت 3
يـونـس بـن ظبيان و مفضل بن عمر و ابوسلمه سراج و حسين بن ثوير بن ابى فاخته نزد امـام صـادق عـليـه السلام بودند، حضرت فرمود: خزانه هاى زمين و كليدهايش نزد ماست ، اگـر مـن بـخـواهـم بـا يـك پـايم بزمين اشاره كنم و بگويم هر چه طلا دارى بيرون بيار بيرون آورد. آنگاه با يك پايش اشاره كرد و روى زمين خطى كشيد زمين شكافته شد، سپس بـا دسـت اشـاره كـرد و شـمـش طلائى باندازه يكوجب بيرون آورد و فرمود خوب بنگريد، چون نگاه كرديم ، شمشهاى بسيارى روى هم ديديم كه مى درخشيد، يكى از ما به حضرت عـرض كـرد: قـربـانـت ، بـشما چه چيزها عطا شده ؟ در صورتى كه شيعيانتان محتاجند؟!! فرمود: همانا خدا دنيا و آخرت را براى ما و شيعيان ما جمع كند و آنها را ببهشت پر نعمت در آورد، و دشمن ما را بدوزخ برد.
اصول كافى جلد 2 صفحه 380 روايت 4
ابـو بـصير گويد: من همسايه اى داشتم كه پير و سلطانى بود و (از راه رشوه و غصب و حرام ) مالى بدست آورده بود، مجلسى براى زنان آوازه خوان آماده مى ساخت و همگى نزدش انجمن مى كردند، خودش هم مى نوشيد. من بارها بخودش شكايت بردم و گله كردم ، ولى او دسـت بـرنـداشت ، چون پافشارى زياد كردم ، به من گفت : من مردى گرفتارم و تو مردى هستى بركنار و يا عافيت ، اگر حال مرا بصاحبت (امام صادق عليه السلام ) عرضه كنى ، امـيـدوارم خدا مرا هم بوسيله تو نجات بخشد، گفتار او در دلم تاءثير كرد، چون خدمت امام صـادق عـليـه السـلام رسيدم ، حال او را بيان كردم ، حضرت به من فرمود: چون بكوفه باز گردى ، نزد تو آيد به او بگو جعفر بن محمد گويد: تو آنچه را بر سرش هستى واگذار، من بهشت را از خدا براى او ضمانت مى كنم .
چـون بـكـوفـه بـاز گـشـتـم ، او و ديـگـران نزد من آمدند، من او را نزد خود نگاه داشتم تا مـنـزل خـلوت شـد آنـگـاه بـه او گـفـتـم : اى مـرد مـن حـال تـرا بـه حضرت ابى عبداللّه ، جعفر بن محمد، امام صادق عليه السلام عرض كردم به من فرمود: چون بكوفه باز گشتى نزد تو آيد، به او بگو جعفربن محمد مى گويد: آنچه را بر سرش هستى واگذار، من بهشت را از خدا براى تو ضمانت مى كنم ، او گريست و گفت : ترا بخدا امام صادق عليه السلام بتو چنين گفت ؟ من سوگند ياد كردم كه او به مـن چنين گفت ، گفت ترا بس است (يعنى همين اندازه بر عهده تو بود و باقى بر عهده من ) سـپـس برفت و بعد از چند روز نزد من فرستاد و مرا بخواست ، چون برفتم ديدم پشت در خـانـه خـود بـرهـنـه نـشـسـتـه اسـت ، بـه مـن گـفـت : ابـا بـصـيـر! هـر چـه در منزل داشتم بيرون كردم (بصاحبانش رسانيدم و در راه خدا دادم حتى لباسهايم را) و اكنون چنانم كه مى بينى .
ابو بصير گويد: من نزد دوستانم رفتم و پوشاكى برايش گرد آوردم ، چند روز ديگر گذشت ، دنبالم فرستاد كه من بيمارم ، نزد من بيا، من نزدش رفتم و براى معالجه او در رفت و آمد بودم تا مرگش فرا رسيد، براى ما وفا كرد (امام صادق عليه السلام بضمانت خود وفا كرد) و سپس در گذشت رحمت خدا بر او باد.
چـون حج گزاردم نزد امام صادق عليه السلام رسيدم و اجازه خواستم ، چون خدمتش رفتم ، هـنـوز يـك پـايـم در صـحـن خـانـه و يـك پـايـم در راه رو بـود كـه از داخل اتاق بى آنكه چيزى بگويم ، فرمود: اى ابا بصير اما براى رفيقت وفا كرديم .
اصول كافى جلد 2 صفحه 381 روايت 5
صفوان بن يحيى گويد: جعفر بن محمد بن اشعث به من گفت : مى دانى سبب وارد شدن ما در مذهب تشيع و شناسائى ما بآن چه بود، با آنكه نزد ما هيچ يادى از آن نبود و بآنچه مردم (شيعيان ) داشتند، ما معرفت نداشتيم ؟ گفتم : داستانش چيست ؟ گفت : ابو جعفر ابوالدوانيق (يـعنى منصور دوانيقى دومين خليفه عباسى ودانق يكدانگ درهم است كه تقريبا يك پشيز مى شـود و آن لقـب را مردم از نظر خست و بخلش به او دادند، زيرا براى كندن نهر كوفه از مـردم سـرى يكدانق گرفت ) بپدرم ابو محمد بن اشعث گفت : اى محمد! مردى خردمند برايم بجو كه بتواند از جانب من پرداخت كند. پدرم گفت : او رابرايت يافته ام او فلان شخص پـسـر مـهـاجـر اسـت كه دائى من است ، گفت : نزد منش بياور، من دائيم را نزد او بردم ، ابو جـعـفر به او گفت : اى پسر مهاجر! اين پول را بگير و بمدينه بر، نزد عبداللّه بن حسن بـن حـسـن و جـماعتى از خاندانش كه جعفر بن محمد همه ميان آنهاست ، و بآنها بگو: من مردى غـريـب و از اهـل خـراسـانـم كـه گـروهـى از شـيـعـيـان شـمـا در آنـجـايـنـد و ايـن پـول را بـراى شـمـا فـرسـتـاده انـد، و بـه هـر يـك از آنـهـا پول بده و چنين و چنان شرط كن (يعنى بگو بشرط اينكه بر خليفه بشوريد و قيام كنيد، مـا پـشـتـيـبان شما هستيم و نظير اين سخنان ) چون پولها را گرفتند، بگو من فرستاده و پيغام آورم ، دوست دارم رسيدى از دستخط شما داشته باشم .
پـسر مهاجر پولها را گرفت و بمدينه رفت ، سپس نزد ابوالدوانيق باز گشت ، محمد بن اشـعـث هـم نـزد او بـود خـليـفـه گـفـت : چـه خبر آوردى ؟ گفت : نزد آنها رفتم (و پولها را پـرداخـتـم ) اين رسيدهائى است كه بخط خودشان نوشته اند، غير از جعفر بن محمد كه من نزدش رفتم ، او در مسجد پيغمبر صلى للّه عليه و آله نماز مى گزارد پشت سرش نشستم و گفتم هستم تا نمازش را تمام كند، آنگاه آنچه باصحابش گفتم ، به او باز خواهم گفت ، او شـتـاب كرد و نمازش را بپايان رسانيد و متوجه من شد و فرمود: اى مرد! از خدا پروا كـن و اهـل بـيـت محمد را مفريب كه آنها بدولت بنى مروان سابقه نزديكى دارند و (چون از آنـهـا سـتـم بـسـيـار ديـده انـد) هـمـگـى مـحـتـاج و نـيـازمـنـدنـد (پـول تـرا قبول مى كنند و گرفتار مى شوند) من گفتم : موضوع چيست ؟ اءصلحك اللّه ؟ او سـرش را نـزديـك مـن آورد و آنـچـه مـيـان مـن و تـو رفـتـه بـود، بـاز گـفـت ، مثل اينكه سومى ما بوده .
ابـو جـعـفر دوانيقى گفت : اى پسر مهاجر! هيچ اهل بيت پيغمبرى نباشد، جز آنكه محدثى در ميان آنهاست ، محدث خاندان ما در اين زمان جعفر بن محمد است . اين بود دليلى كه سبب عقيده ما باين مذهب (تشيع ) گشت . (راجع بمعنى محدث بحديث 703 707 رجوع شود).
اصول كافى جلد 2 صفحه 381 روايت 6
ابـوبـصـيـر گـويـد: ابـو عـبـداللّه جـعـفـر بـن مـحـمـد عليه السلام در 65 سالگى به سـال 148 در گـذشـت و بـعـد از امـام بـاقـر عـليـه السـلام 24 سال زندگى كرد.
اصول كافى جلد 2 صفحه 384 روايت 7
يونس بن يعقوب گويد: شنيدم موسى بن جعفر عليه السلام مى فرمود: من پدرم را در دو جـامـه شـطـوى كـه لباس احرامش بود و نيز با يكى از پيراهنهاى خودش و عمامه على بن الحـسـيـن عـليـه السـلام و بـرده اى كـه آن را بـه چهل دينار خريده بود كفن كردم .
(شرح :شـطـا نـام قـريـه ايست نزديك مصر كه پارچه هائى را كه در آنجا مى بافند شطوى مى نـامـنـد و برد (بضم باء) پارچه راه راهى بود كه به دوش مى انداختند و نوع خويش را در يمن مى بافته اند.)
اصول كافى جلد 2 صفحه 384 روايت 8